گنجور

 
مشتاق اصفهانی

من آن صیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش

که خون می‌ریزمش اما نخواهم کرد آزادش

من آن صید به خون غلتیده‌ام کز تیر بیدادش

زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش

نمی‌آرد به حکم ناز با من سر فرو ورنه

چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش

ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر

چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش

ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین

فلک گاهی بر غم خسرو آرد سوی فرهادش

کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد

به درد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش

غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش

به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان

که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش

اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد

[...]

ناصر بخارایی

غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش

همین می‌گویدت بلبل، نه‌ای واقف ز فریادش

چو سرو از همت عالی، به دست آور گل‌اندامی

وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش

بهشت‌ آسا شده بستان، شراب از حور می بستان

[...]

امیر شاهی

در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش

چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش

خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن

که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش

چنین کان غمزه را تعلیم شوخی می‌دهد چشمت

[...]

میلی

چنان رفتم من بی‌اعتبار از خاطر شادش

که گر می‌بیندم صد ره، نمی‌آید زمن یادش

خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم

کند بی‌اعتدالیهای خویی، گرم بیدادش

بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم

[...]

عرفی

بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش

که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش

به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم

که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش

دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه