گنجور

 
محتشم کاشانی

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست

خونریز عاشقان تبه روزگار اوست

از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای

هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست

خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب

تیر شکاری که نصیب شکار اوست

بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی

بر عهدهای بسته نا استوار اوست

حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش

لطف نهان و مرحمت آشکار اوست

باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف

صد فصل در میان خزان و بهار اوست

نیکوترین نوازش جانان محتشم

آزار جان خسته و جسم فکار اوست

فریاد اگر نه جابر آزار او شود

سلمان جابری که خداوندگار اوست

 
 
 
منوچهری

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست

وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست

دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست

قطران تبریزی

آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست

دردا که در دلم همه پیکار کار اوست

گرد سرای وصل نگشته است یک نفس

پیش در فراق بصد بار بار اوست

در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک

[...]

امیر معزی

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست

تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست

اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست

ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست

اثیر اخسیکتی

آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست

و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست

عمری است تا چو شمع بامید یک سخن

موقوف پرور دهن تنگ بار اوست

تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه