گنجور

 
محتشم کاشانی

به دوستی خودم میکشی که رای من است این

به خویش دشمنی کرده‌ام سزای من است این

گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم

بلی نتیجهٔ عهد تو و وفای من است این

به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه

که در غمی که منم عین مدعای من است این

وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش

یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این

عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت

تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای من است این

دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو

از آن مقام برانش که بی رضای من است این

اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد

بگو کمینه غلام گریز پای من است این