گنجور

 
محتشم کاشانی

آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان

مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان

سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا

عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان

کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت

بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان

از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ

صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان

عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل

من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان

خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش

من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان

عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال

با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان

یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه

نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان

محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک

مدعی پیش سگان او معظم هم چنان