گنجور

 
محتشم کاشانی

گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج

کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج

رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان

هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج

از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل

از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج

گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود

عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج

هر طرف از دلبران ملک ستاننده‌ایست

از طرفی کن خروج از همه بستان خراج

آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست

مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج

خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم

جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج