گنجور

 
محتشم کاشانی

زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث

ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث

ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم

که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث

تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم

تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث

ز کسر حرمت دوشم چه خود را دور میداری

که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث

خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده

جهان را بر خرابی دیدهٔ خونبار من باعث

دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی

شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث

سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد

بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث

گره بر رشتهٔ ذکر ملایک می‌تواند زد

سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث

گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی

به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث

ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم

که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث

غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه

نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث