گنجور

 
محتشم کاشانی

من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا

ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا

زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری

گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا

آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز

تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا

آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم

تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا

آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد

تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا

آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف

می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا

آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است

کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا

گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم

می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا

چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی

پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا