حکایت شمارهٔ ۱۷
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور میشدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار میبردند و شیخ موافقت میکرد و استاد امام موافقت نمیکرد وبدل انکار میکرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شیخ زین الطایفه عمر شوکانی روایت میکند که در روزی شیخ ابوسعید و جمعی از متصوفه در بازار نشابور بودند. در آنجا شیخی متوجه درویشی شد که به شلغمهای جوشیده نگاه میکرد. شیخ دستور داد به دکان شلغمفروش بروند و شلغم بیاورند. شیخ در مسجد نشست و درویشان به کار مشغول شدند، اما استاد امام با این کار مخالفت کرد و آن را درست نمیدانست زیرا مسجد در میان بازار بود. بعداً شیخ و استاد امام به یک مهمانی دعوت شدند، جایی که غذاهای متنوعی آماده شده بود. استاد به دنبال غذایی بود که مشخص نبود و از خجالت بر روی خود نکرد. در این لحظه از شیخ پرسید که آیا وقتی نخواهی خورد، بهتر است خجالت نکشی؟ استاد با توجه به این که دچار تنبلی شده بود، به خود آمد و از اشتباهاتش توبه کرد.
هوش مصنوعی: شیخ زین الطایفه عمر شوکانی نقل میکند که از امام احمد مالکان شنیده است که روزی شیخ ابوسعید قُدس سره و استاد امام و تعدادی از بزرگان صوفی در بازار نشابور بودند. آنها بر یک دکان شلغم پخته شدهای دیده بودند و درویشی به آن نگاه میکرد. شیخ متوجه شد و دستور داد که حسن به دکان شلغمفروش برود و هر مقدار شلغم که دارد برایشان بیاورد. در آن نزدیکی مسجدی بود و شیخ وارد مسجد شد و با استاد امام و دیگر صوفیان نشست. حسن به دکان رفت و شلغمها را آورد و با صدای بلند اعلام کردند و درویشان به کار گرفتند. در این بین، شیخ با این کار موافق بود اما استاد امام مخالف بود و به دلیل اینکه مسجد در وسط بازار قرار داشت و دسترسی به آن آسان بود، اعتراض کرد. پس از مدتی، در یک دعوت، چند شیخ دیگر و استاد امام را دعوت کردند و بسیار تدارک دیده و سفرهای پر از غذا آماده کردند. اما غذایی بود که استاد به آن اشتها داشت اما نمیتوانست آن را بخورد زیرا احساس شرم میکرد. شیخ به استاد گفت: "در آن زمانی که باید چیزی به تو بدهند، چرا نمیخوری و در زمانی که نباید بدهند، میخوری؟" استاد از رفتار خود پشیمان شد و متوجه اشتباهش گردید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.