گنجور

 
میلی

عید آمد و صلای می خوشگوار داد

نوروز هم رسید و نوید بهار داد

عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی

نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد

نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را

تشریف اعتبار ز قرب جوار داد

آن از اشارت خم ابروی ماه نو

مشتاق را بشارت بوس و کنار داد

این از لطافت نفس عیسی بهار

جان را به تازگی به تن روزگار داد

آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد

اینم به خاطر این غزل آبدار داد

هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد

باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد

بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید

بس انفعالم از دل امّیدوار داد

افغان که صد سوال مرا داد یک جواب

آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد

از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت

خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد

شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید

بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد

از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت

بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد

خطّش که مضمر است درو آب زندگی

یاد از غبار رهگذر شهریار داد

یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او

مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد

در روزگار همّت او، حسن پر فریب

در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟

شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود

صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد

ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار

زر همچو آفتاب اگر آشکار داد

دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست

هنگام کین، نتیجه دندان مار داد

دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح

آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد

خورشید همّتش به تهیدست داد زر

زان بیش کآفتاب به دست چنار داد

چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر

عینک توان به چشم سفید، از غبار داد

ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار

چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد

ز آسایش زمان تو چشم نحفته را

خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد

از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر

عهد تو سایه را قدم استوار داد؟

صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل

از آب همچو بیضه به آتش حصار داد

هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت

جان را به صد مضایقه تشریف بار داد

از تندباد حکم تو البرز کوه را

بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد

با استواری قدم عهد تو، توان

در رهگذر سیل، قرار غبار داد

از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود

آن زر که آفتاب به دست چنار داد

غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می

میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟

در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار

خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد

زان آتش جهنده که چون برقع لامع است

هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد

توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان

از باد، تاریانه به دست سوار داد

بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور

سیّاره را سراغ به شبهای تار داد

آگه به غایتی که پی پای او به شب

یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد

راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین

کز بهر همرهانش مدام انتظار داد

گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب

یاد از ترشّح عرق شرمسار داد

شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند

چون آفتاب در همه جا اشتهار داد

نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟

خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟

از طبع دیگران مطلب نظم آبدار

کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟

اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!

در روزگار، این قدرم اشتهار داد

گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر

گوش زمانه را بتوان گوشوار داد

میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو

کلک تو باز نظم خوش آبدار داد

تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را

ایّام در شهور و سنین اعتبار داد

تا آن زمان که دهر نکویان عهد را

بیم از گزند چشم بد روزگار داد

بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان

شرح نکویی تو یکی از هزار داد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode