گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای روی تو باغ و باغبانی تو

روی تو و باغ هر دو همچون هم

دانم که تو ابر و نم روا داری

ز آن دیده چو ابر کرده ام پرنم

در باغ تو تا که باغبان باشی

لاله بگه خزان نیاید کم

خرم شده باغ از تو چون جنت

چون باغ تو باغ نیست در عالم

تو مهر و مهی و مهر و مه دایم

دارند همیشه باغ را خرم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

جاوید ز یادِ خسروِ عالم

سلطان جهان شهنشهِ اعظم

شاهی‌ که نشاط عیش او باقی

شاهی‌ که صبوح بزم او خرم

شاهی که ز خسروان و سلطانان

[...]

سنایی

چون من بره سخن درون آیم

خواهم که قصیده‌ای بیارایم

ایزد داند که جان مسکین را

تا چند عنا و رنج فرمایم

صد بار به عقده در شود تا من

[...]

صوفی محمد هروی

جوش بوره شبی به بغرا گفت

نکته ای چند، بود چون محرم

خویش را بر کشد به رعنابی

جان ماهیچه هست از آن درهم

سر من نیست قلیه را، گویا

[...]

شیخ بهایی

دی در حق ما یکی بدی گفت

دل را زغمش نمی خراشیم

نورعلیشاه

ما مقیمان تخت تحمیدیم

سرفرازان تاج تمجیدیم

می فروشان مصطب توحید

باده نوشان بزم تجریدیم

دریکتای قلزم وحدت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه