گنجور

 
شمس مغربی

ما از میان خلق کناری گرفته ایم

واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم

دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم

وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم

از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل

از مرغزا قدس شکاری گرفته ایم

سرگشته گشته ایم‌ چو پرگار سالها

تا بر مسال نقطه قراری گرفته ایم

صد بار برون جسته ایم از حصار تن

تا بهر جان خویش حصاری گرفته ایم

اندر میان گرد به مردی رسیده ایم

تا عاقبت عنان سواری گرفته ایم

با آنکه هیچ کار نیاید ز مغربی

او را بیاری از پی کاری گرفته ایم