گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محمد کوسج

چو بشنید برزوی آواز اوی

بدو گفت کای پهلو کینه جوی

تو را با زنان چیست این گفت و گوی

به میدان چاره درافکنده گوی

حدیث زنان سخت ناخوش بود

نه آیین مردان سرکش بود

به نزدیک من آمدی تازنان

سخن گوی همی با زنان

همانا که به گشت دستت ز درد

که یار آمدت روزگار نبرد

کنون آمدی تازنان پیش من

بدان جنگ دیدی کما بیش من

به چاره ز آورد بگریختی

به دام بلا در نیاویختی

نیابی رهایی ز چنگال من

خود و نامداران این انجمن

چنانت فرستم سوی سیستان

که بر تو بگریند همه دوستان

به پیکان بدوزم سپر بر برت

به گرز گران من بکوبم سرت

ببینی کنون جنگ مردان مرد

نیاری دگر یاد دشت نبرد

ز خون سران دشت گلگون کنم

ببینی که آورد من چون کنم

به ننگ آورم بر شده نام تو

بیارم به خاک اندرون کام تو

چو بشنید رستم بر آشفت سخت

بدو گفت کای ترک برگشته بخت

بر آن دشت بفریفتت روزگار

که پیروز گشتی بدان کارزار

همانا که پیکار مازندران

همانا گرز و کوپال من با سران

شنیدی که چون بود هر جایگاه

چه با نره دیوان توران سپاه

چو کاموس و فرطوس چو اشکبوس

که از بانگ ایشان بدرید کوس

که خونشان به خاک اندر آمیختم

بدان گه که با کین بر آویختم

ندارند بالین جز از خاک و خشت

به مردی فلک باز دارم ز گشت

نهیب من ار سوی جیحون شود

به جیحون درون آب چون خون شود

اگر چند در جنگ هستی دلیر

نیاری همی تاب ارغنده شیر

بگفت این و از جای برکرد رخش

به میدان در آمد گو تاج بخش

یکی گرد تیره برانگیختند

همی خاک با خون بر آمیختند

سرافراز نامی دو گرد دلیر

کز ایشان همی بیشه بگذاشت شیر

به چپ باز بردند هر دو عنان

به نیزه در آویخت بر هم دوان

چنان نیزه بر نیزه بر ساختند

که از یکدگر باز نشناختند

چنان شد ز بس گرد آوردگاه

که شد روی خورشید رخشان سیاه

ز زخم سواران و تاب عنان

ز سختی بپیچید بر هم سنان

دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب

یکی را نجنبید پای از رکیب

ز یکدیگر ایشان بگشتند دور

پر از رنج باب و پر از درد پور

چنین بود تا بود چرخ بلند

گهی جاه و شادی گهی چاه و بند

چو کردی تو بر دل ره آز باز

شود رنج گیتی به تو بر دراز

همان به کزو دست کوته کنی

روان را سوی روشنی ره کنی

چو آسوده گشتند پیر و جوان

ز کینه همی تاختند هر دوان

به گردن بر آورده گرز گران

به ماننده پتک آهنگران

ز بس گرد کز رزمگه بردمید

همی اسب گند آوران کس ندید

دل نامداران طپیدن گرفت

خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت

یکی همچو پیل و یکی همچو شیر

نگشتند هر دو ز پیکار سیر

همه نامداران ایرانیان

از آن رزم گشتند خسته روان

همی گفت هر کس چنین کارزار

نداریم یاد اندرین روزگار

همانا نیارد سپهر روان

به مردی به میدان روشن روان(؟)

زگاه منوچهر و سام سوار

بدین سان ندیده ست کس کارزار

ز سم ستوران زمین گشت پست

چو آشفته شیران و چون پیل مست

ز خم یلان گرز شد چو کمان

نیامد از آن دو یکی را زیان

ز یکدیگران روی برگاشتند

به بیچارگی دست بگذاشتند

دل هر دو از بیم شد ناتوان

همان سالخورده همان نوجوان

بجوشید بر هر دو تن خون ز خشم

چو دو طاس خون کرده آن هر دو چشم

سپهر از روش مانده و مهر و ماه

نیارست رفتن از آن کینه گاه

گسسته شد از تاب هر دو رکیب

دل هر دو از یکدگر پر نهیب

به سستی رسید این از آن، آن از این

همی هر زمانی بیفزود کین

چو رستم دلیری برزو بدید

ز جان از نبردش به سیری رسید

بدو گفت کای نامور پهلوان

نباشد چو تو گرد روشن روان

به دیان که بسیار دیدم نبرد

همان رزم و پیکار مردان مرد

رسیدم به دیوان مازندران

به گردان توران و نام آوران

همان جنگ پیران و خاقان چین

گهار گهانی و گردان کین

مرا سال افزود شد از چارصد

که روزی نیامد مرا پیش بد

ز چندین بزرگان که من دیده ام

بدین مایه کشور که گردیده ام

نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر

نبندد به گیتی چو تو کس کمر

ز خورشید اکنون هوا گرم گشت

بجوشید هامون و دریا و دشت

بپالود از اسبان و از مرد خوی

نیارد نهادن برین خاک پی

به میدان نیاریم آورد چست

ز تابیدن مهر گشتیم سست

بیابان و گرما و دیگر دوان

نماند یکی را به تن در روان

به خوردن تو را نیز باشد نیاز

اگر چند این رنج باشد دراز

به نزدیک مادر یکی باز گرد

زمانی ابا او هم آواز گرد

بر آسای و بنشین و چیزی بخور

از آن پس چو از چرخ برگشت خور

ببند از پی کینه جستن میان

ببینیم تا برکه گردد زمان

به مادر همان کرده ات باز گوی

زکینه همانا بپیچدت روی

مگر مادرت روشنایی دهد

تو را با خودت آشنایی دهد

مگر رسته گردی ز چنگال من

نگیرند بر تو همی انجمن

ندرم به دشنه جگرگاه تو

برون آید از میغ این ماه تو

وگر خوردنی نیست از ما ببر

که ما را نباشد ازین دردسر

چو رستم چنین گفت برزوی شیر

بدو گفت کای پهلوان دلیر

شگفت آیدم کار و کردار تو

که دیدم کنون جنگ و پیکار تو

دریغ این دلیران و گردن کشان

دریغ آن سواران آهن کمان

که در دست تو بیهده کشته شد

روانشان به خون اندر آغشته شد

روان را بدادند بر دست تو

به ماهی گراینده شد شست تو

به افسون و نیرنگشان کشته ای

روانشان به خون اندر آغشته ای

دو بار آمدی جنگ را پیش من

چو دیدی به میدان کما بیش من،

به چاره ز من روی برگاشتی

مرا ابله و غرچه پنداشتی

دگر راه گویی تنت خسته گشت

گریزی به نیرنگ ازین پهن دشت

چو در جنگ دندان من گشت تیز

گرفتی بر این چاره راه گریز

بدان گفتم این تا نگویی که من

فریب تو خوردم بدین انجمن

فرامرز گویی نیامد هنوز

گمان گریز تو چاره ست نوز

از ایدر برو پیش پرده سرای

چو رزم آرزو آیدت پیشم آی

به گردان بگو جنگ و پیکار من

کمین سواران و کردار من

نه مردان بدند آنکه در جنگ تو

بدادند جان را به نیرنگ تو

بدان جای روباه ایمن بود

که بر گردن شیر آهن بود

کسی گردد از رود جانش دو نیم

که از موج دریا ندیده ست بیم

ستاره بدان جای رخشان بود

که خورشید از چشم پنهان شود

چو خورشید بر چرخ گیرد نشیب

به پایان رسد مر تو را این نهیب

ببینی ز من باز پیکار و جنگ

نبرد هژبر و خروش پلنگ

چنانت فرستم بر زال باز

که دیگر به جنگت نیاید نیاز

بکوبم به گرز گران گردنت

ز خون سرخ گردد همه جوشنت

چو بشنید رستم ازو این سخن

دگرگونه اندیشه افگند بن

بیامد سپهدار ایران دوان

بر نامداران و گند آوران

فرود آمد از رخش شیر ژیان

همه باز گفتش به ایرانیان

وز آن روی برزو به کردار شیر

بیامد به نزدیک مادر دلیر

به مادر چنین گفت کای مهربان

ندیدی که چون بود گشت زمان

دگر باره این نامور پهلوان

به پیکار او چون ببستم میان،

به چاره دگر باره از من بجست

چو دیدش که گشتم برو چیره دست

چنین گفت با من جهان پهلوان

چه باشی به توران شکسته روان

بیا تا تو را پهلوانی دهم

به ایران تو را مرزبانی دهم

فریبد مرا تا به ایران برد

به نزدیک شاه دلیران برد

ندانم که فرجام این چون بود

ز خون که این خاک گلگون شود

وز آن روی رستم به خوردن نشست

ابا پهلوانان خسرو پرست

چنین گفت رستم که هرگز پلنگ

ندیدم که باشد چنین تیز چنگ

ز چندان سواران و نام آوران

فکندم به شمشیر کین شان سران

بسی دیو شد کشته در دست من

به ماهی گراینده شد شست من

ندیدم به مردی چنین یک سوار

نه در بخشش و گردش کارزار

نه دیو و نه مردم نه ارغنده شیر

نباشد به میدان چو برزو دلیر

مرا خوار شد جنگ اکوان دیو

همان رزم گردان و مردان نیو

به دیان که از جان بریدم امید

همی شرم دارم ز ریش سفید

بباید از ایدر شدن سوی زال

به آورد او چون ندارم همال

چه گویند و درمان این کار چیست

بدین رزم او مر مرا یار کیست

درین رای بد پهلوان جهان

فروزنده تاج و تخت مهان

یکی گرد پیدا شد از سیستان

از آن مرز گردان زاولستان

چو نزدیک آمد به دو نیم شد

دل پهلوانان پر از بیم شد

یکی لشکر از گرد آمد برون

چو شیران چنگال شسته به خون

همه نیزه داران دستان سام

فرامرز در پیش گردان سام

یکی شیر پیکر درفش از برش

به گردون گردان رسیده سرش

همی رفت بر سان ارغنده شیر

خود و نامداران زاول دلیر

چو آمد به نزدیک رستم فراز

پیاده شد از اسب و بردش نماز

به کش کرده دست و سر افکنده پست

ستاده به پا نزد خسرو پرست

بر آشفت رستم به آواز گفت

که با تو همانا خرد نیست جفت

سپهدار ترکان ز چنگت بجست

برآورده نامت همه کرد پست

نگفتم تو را من که هشیار باش

ز دشمن سرت را نگهدار باش

نباید که این نامور نره شیر

گریزد ز چنگال مرد دلیر

ندانستی او را نگه داشتن

خود و نامداران آن انجمن

سر نامور بود در دست تو

به حلقش درون مانده بد شست تو

همی تازد اکنون ز زندان به دشت

تو گفتی ز ما باد بر وی گذشت(؟)

نیاید همی مرغ رفته به دام

چنین گفت ما را سپهدار سام

جهان جوی برزو برین پهن دشت

به پیش وی اکنون که یارد گذشت

تو را شرم ناید که اکنون هزار

همی مرد آری پی یک سوار

ازین پس نخواند تو را کس دلیر

چو از بند تو جست برزوی شیر

فرامرز گفت ای سر انجمن

سر سروران گرد لشکر شکن

زنی آمد از شهر توران به هوش

به نزدیک بهرام گوهر فروش

بسی زر و گوهر زن چاره گر

بیاورد از بهر این نامور

ز بند تو این بچه اژدها

به افسون و نیرنگ زن شد رها

به چاره رها کرد او را ز بند

نیامد ازین کار وی را گزند

کنون هست در بند گوهر فروش

نهاده به فرمان رستم دو گوش

بدان تا چه فرمایدش پهلوان

اگر بخشدش گر ستاند روان

بدو گفت رستم که بیهوده کس

نگوید چنین ناسزا هیچ کس

وزان پس بیازید چون شیر چنگ

گرفتش سرو موی جنگی پلنگ

ببستش به خم کمند اندرون

سر و یال او گشت غرقه به خون

بزد تازیانه فزون از هزار

همه بر سر و یال آن نامدار

بجست آنگهی گیو بر پای و گفت

که با پهلوانان خرد باد جفت

ازو بستد آن تازیانه به خشم

به رستم چنین گفت بگشای چشم

نه هنگام خشم است ای پهلوان

چه داری بدین کار خسته روان

بگویند از بهر برزو که جست

سر و یال فرزند خود را شکست

بیا تا بباشیم یک با دگر

بسازیم تدبیر این نامور

مگر نام او را به ننگ آوریم

به میدان کینش به چنگ آوریم

درین بود کز دور گرگین چو باد

بیامد بر سر رستم و گیو شاد

بپرسید ازو پهلوان جهان

که رستی تو از بند آن پهلوان؟

بدو گفت گرگین که آن شیر زن

که با پهلوان بود از آن انجمن

به من بر ببخشید و از وی بخواست

چنان چون بود مردم راد(و) راست

وزان پس نشستند گردان به هم

همی رای زد هر کس از بیش و کم

به چاره گشادند یکسر سخن

همی هر کسی دیگر افکند بن

بد یشان چنین گفت گرگین که بس

نسازند چاره برین گونه کس

یکی چاره دارم بدین کار من

ببینید این رای هشیار من

ندارند با خود همی خوردنی

نه نوشیدنی و نه گستردنی

بفرمای خوالیگران را که خوان

بیارند، گنجور خود را بخوان

بمالیم بر خوردنی ها شرنگ

فرستیم نزدیک آن تیز چنگ

اگر دست یارد به خوردن دراز

نیاید به میدان رزمش نیاز

بر آن بر نهادند یکسر سخن

که گرگین میلاد افکند بن

سپهدار خوالیگرش را بخواند

ز هر گونه با او فراوان براند

بیاورد هر گونه ای خوردنی

بدان تا نباشیم از آوردنی (؟)

چو بشنید خوالیگرش رفت زود

بیاورد از آن سان که فرموده بود

ز هر چیز کانجا بد از خوردنی

به نزدیک آن پهلوان زمی،

زمرغ ز بریان وز نان نرم

بیاورد نزد سپهدار،گرم

چو خوالیگرش نزد رستم نهاد

تهمتن ز نیرنگ او گشت شاد

برون کرد از آن پس سپهبد نگین

به ابرو بر آورد از خشم چین

بکاوید زیر نگین پهلوان

شرنگ روان گیرکرده نهان

بر آورد پرخاشجوی نامور

بمالید بر خوردنی سر به سر

بفرمود از آن پس به سالار خوان

که این را ببر نزد برزو دوان

چو برزو بدان خوردنی بنگرید

یکی گرد آمد ز ناگه پدید

چو آن گرد آمد به نزدیک او

همی تیز شد رای باریک او

یکی گورخر دید کامد برون

سر و پای او غرقه گشته به خون

بر و یال او سفته پیکان تیر

برش سرخ از خون و سینه چو شیر

به رفتار باد و به بالای کوه

به ماهی بر از زخم سمش ستوه

به تیزی بر آن دشت بر وی گذشت

همه دشت از خون او لاله گشت

پس او دو سگ دید مانند شیر

پس سگ سواری چو شیر دلیر

کمندی به بازو بر اسبی بلند

گشاده ز فتراک خم کمند

همی تاخت بر سان آذرگشسب

چو باد جهنده همی راند اسب

سپاهی پس پشت او تازنان

چو آشفته شیران مازندران

یکی گرگ پیکر درفش از برش

به گردنده گردون رسیده سرش

سپاهی چو جوشنده دریای چین

سپهدار رویین سوار گزین

سر ویسگان پور پیران گرد

سر افراز شیران با دست برد

هم آن گاه برزوی چون پیل مست

بر آن باره پیل پیکر نشست

برانگیخت از جای و شد تازنان

به نخجیر بسته سپهبد میان

دلاور بدان گور چون در رسید

بزد دست و گرز گران بر کشید

بزد گرز و پشتش به هم در شکست

به یک زخم شد گور بر جای پست

به یک زخم او گشت با خاک راست

از آن دشت آورد فریاد خاست

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

سر و دست و پایش همه کرد بند

بر مادر آورد گرد دلیر

بیفکند پیشش چو نخجیر شیر

چو رویین به نزدیک برزو رسید

سپهدار ترکان بر آن دشت دید

مر او را بدان جای بشناختش

فرود آمد از اسب و بنواختش

بدو گفت کای شیر برگشته روز

چگونه است کار تو در نیمروز

به توران چنین است اکنون خبر

که رستم بریده ست از تنت سر

چگونه رها گشتی ازبند او

چه روز بد آوردی او را به روی

رها چون شد از بند او پای تو

چگونه رسیدی بدین جای تو

چه کردی خود از چاره و کیمیا

چگونه شد از بند پایت رها

که هر کس در بند او بسته ماند

دگر نامه زندگانی نخواند

مگر خفته بخت تو بیدار گشت

و یا بخت رستم چنین خوار گشت

چنین گفت برزوی کای نامور

چنین بود فرمان پیروز گر

کسی را که دیان بود پاسبان

ز رستم نیاید مر او را زیان

چو فرمان چنین بد ز دیان پاک

ز رستم نداریم بس ترس و باک

بگفت این از اسب آمد فرود

همی داد نیکی دهش را درود

بیاورد لشکر به نزدیک اوی

که رخشان شود جان تاریک اوی

نشستند آن گاه هر دو به هم

بگفتند هر گونه از بیش و کم

ز کردار رامشگر و مادرش

ز بازارگانی و از گوهرش

همه یک به یک پیش رویین بگفت

چو بشنید رویین چو گل برشکفت

به مادر چنین گفت آن گه جوان

بیارید آن هدیه پهلوان

کز آورد نخجیر بیگاه گشت

همان رفتن روز کوتاه گشت

ز خاشاک آتش فراوان کنید

برو بر همه گور بریان کنید

بدو گفت رویین که ای نامدار

که آورد ازین سان برت، زینهار

خورش ها ازین گونه بر پهن دشت

فلک با تو گویی که همراز گشت

به من بر بباید گشادنت راز

بگو تا که آورد پیشت فراز

بدو گفت برزو که بشنو سخن

ز کردار گردنده چرخ کهن

(بدان گه که از رزم سیر آمدیم

ازین تند بالا به زیر آمدیم)

چو برگشت از رزمگه پهلوان

چنین گفت از آن پس به سالار خوان

که هر گونه ای خوردنی پیش بر

به نزد سر افراز پیروز گر

بیاورد خوالیگرش در زمان

وز آن پس به ره گور آمد دمان

نخوردیم ازین خوردنی هیچ کس

چنین بد که گفتیم نزد تو بس

بدو گفت رویین که ای نامدار

بگویم تو را یک سخن گوش دار

همانا تو را سال بسیار نیست

اگر چند چون تو به پیکار نیست

ندانی تو آیین و رسم جهان

نه افسون و نیرنگ ایرانیان

نباید که زهر از پی جنگ و کین

دهندت به خورد ای سرافراز چین

بدان تا به آسانی از جنگ شیر

شود رسته ارغنده ببر دلیر