گنجور

 
کوهی

مه و خورشید روی ما عیان است

که میگوید که آن مه رو نهان است

نفخت فیه من روحی شنیدی

جهان جسم است و او مانند جان است

ز انوار رخ فیاض آن ماه

جهان اندر جهان اندر جهان است

زرنگ و بوی او امروز در باغ

گل سرخ و سفید و ارغوان است

اگر جانرا ندیدی چشم بگشای

نظر کن قد آن سر روان است

بفکر آن دهان جان در عدم شد

دلم گم شد در آن مو کومیان است

از آن شد شعر کوهی همچو شکر

که او را وصف او ورد زبان است

 
sunny dark_mode