گنجور

 
کوهی

دل از محبت دنیا و آخرت بردار

بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار

تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم

صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار

بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم

سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار

فاعل مطلق ما او است عیان می بینم

هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار

آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد

هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار

 
sunny dark_mode