گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست

من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست

جان من از مایه غمهای تو پرورده شد

خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست

کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو

زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست

یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او

دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست

چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک

یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست

ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب

ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست

پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را

در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است

بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت

روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست

قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست

خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است