گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بهر شکار آمد برون کژ کرده ابرو ناز را

صانع خدایی کاین کمان داد آن شکارانداز را

او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان

جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را

تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم

ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را

خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم

من بین که بهر خون خود دل می دهم غمّاز را

عاشق که می سوزد دلش از طعنه باکش کی بوَد

شمعی که آتش می خورد آتش شمارد گاز را

دل بانگ دزدیها کند کش بشنوی فریاد من

از ناله هم غیرت برم، دزدم به دل آواز را

تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت

بر نیم بسمل کشتگان، دستوریی ده باز را

سوی تو، ای طاووس جان، دل می پراند این گدا

ز انسان که سوی کبک و بط شاه جهان شهباز را

اعظم خلیفه قطب دین آن کو همای همّتش

بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سعدی

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

[...]

سلمان ساوجی

نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

[...]

آشفتهٔ شیرازی

مطرب به رقص آورده‌ای آن لعبت طناز را

گو زهره بشکن در فلک از رشک امشب ساز را

در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی

آری برقص از بی‌خودی صوفی شاهدباز را

بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می‌کنند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه