لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
کمر بسته در دل درون می رود
پس آنگاه جان از میان می برد
چه شکل است این وه، که پیش حریف
همی بگذرد، دست و جان می برد
گرم پرسد از بردن دل کسی
اشارت کنم کان جوان می برد
سر زلف کاید همی بر لبش
نمک سوی هندوستان می برد
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خیال ترا میهمان می برد
شبی میهمان شو، ببین کارزوت
صبوری ز خسرو چسان می برد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
از آن چاه بابل که جان میبرد
که چاهیست کآب روان میبرد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.