گنجور

 
کمال خجندی

رفتم از دست من بی سر و پا را دریاب

پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب

بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق

بلبل خسته بی برگ و نوا را دریاب

بر درت دیر به دیری که روم گو به رقیب

که بیا عاشق دیرینه ما را دریاب

زیر لب این همه دشنام دعاگو چه کنی

لطف کن بوسی و مقصود دعا را دریاب

وعده وصل ترا گرچه وفا ممکن نیست

هم به آن وعده دل اهل وفا را دریاب

جان به لب میرسد از تشنگیم بیش مپای

ای لب تشنه ببوس آن کف پا را دریاب

دست بوسی گرت از دوست غم اوست کمال

مرحبا گو غم او را و بلا را دریاب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

به نگاهی دل خون گشته ما را دریاب

به چراغی سر خاک شهدا را دریاب

می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان

لاله دامن صحرای وفا را دریاب

از هوادار، شرر شعله سرکش گردد

[...]

اسیر شهرستانی

مست نازی نتوان گفت که ما را دریاب

سوی خود بین و دل اهل وفا را دریاب

هر نسیمی که وزد نامه فارغبالی است

خار صحرای جنون باش و هوا را دریاب

این خزانی است که از رشحه گل بسیار است؟

[...]

حزین لاهیجی

دیده ها واله نظارهٔ مژگان خوشی ست

آن سنان مژهٔ حلقه ربا را دریاب

چین پیشانی آن زهره جبین را بنگر

موج رحمت دریای بقا را دریاب

می شنیدم که سر بی سر و پایان داری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه