گنجور

 
کمال خجندی

مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود

چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود

بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش

ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود

هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد

نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود

بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند

در شب هجر فراغه زمه و پروین بود

خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت

قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود

این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال

ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود

 
 
 
قاآنی

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود

گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود

نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه