گنجور

 
قاآنی

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود

گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود

نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط

دختر زر نتوان گفت گران کابین بود

شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت

کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود

کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم

مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود

گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل

گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود

ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی

که مرا کامی اگر بود به عالم این بود

 
 
 
کمال خجندی

مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود

چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود

بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش

ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود

هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه