گنجور

 
کمال خجندی

چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را

از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را

مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من

شرطست باران ریختن در موسم گل باد را

گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد

گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را

حاشا که از غم های تو من بنده باشم در گله

هست از غمت آزادگی هم بنده هم آزاد را

بوسی به شیرین کاری ار کردم تراش از تو چه شد

عیبی نباشد سوی خود تیشه زدن فرهاد را

ذکر بلند قامتش می آیدم در گوش جان

ای پارسا بهر خدا آهسته خوان اوراد را

منع کمال از عاشقی جان برادر کی توان

پند پدر مانع نشد رسوای مادر زاد را