گنجور

 
کمال خجندی

دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست

کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست

کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز

دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست

گفتی از خاک در خویش فرستم گردی

همچنان چشم رجا بر کرم موعودست

بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان

بده امروز که حلوای لبت بی دودست

به جفا دور شدن از نو نباشد محمود

هر کجا پای ایازست سر محمودست

سفر عشق تو بی واسطه راهبری

حد ثانیست که این ره ره تا محدودست

گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال

این که سر در قدمت سود سراسر سودست

 
 
 
انوری

عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست

که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست

رونق ملک سلیمان پیمبر دارد

عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست

چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست

بحقیقت چو سلیمان خلف داودست

هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام

در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست

آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست

[...]

جویای تبریزی

چشم از عارض او خون جگر اندودست

دل سراسیمهٔ زلفش چو شرر در دو دست

نیست جز آینهٔ صورت بی رنگی او

آنچه در دائرهٔ کون و مکا ن موجودست

ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه