گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم ز خسی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جایی نرسی
ای که از دل نفست راست برون میآید
نفس اینست که از خویش …سی
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
راندهاند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد به جز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به مسالهی روحانیت و حقیقت میپردازد. او میگوید اگر کسی بخواهد به پاکی دست یابد، باید از نظر دیگران دور باشد و خود را به شناخت عمیقتری برساند. حتی اگر بر آب سجاده هم بگذارد، اگر معرفت کافی نداشته باشد، به جایی نخواهد رسید. او به این نکته اشاره میکند که اگر انسان نتواند از دنیای مادی فراتر رود، سالها تلاش کند، اما به حقیقت نرسد. شاعر در نهایت، نشان میدهد که زهد و معنویت واقعی بدون توجه به خواستههای دنیوی ثمرهای ندارد و صرفاً در دنیای مادی گرفتار خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر در پاکی مثل خضر و روحالقدس باشی، هرگز نمیتوانی نظر اهل صفا را به دست آوری.
هوش مصنوعی: اگر تصور کنی که بر روی آب فرش سجادهای گستردهای، چون دانش و بینش واقعی نداری، ارزش تو کمتر از یک دانه خاک است.
هوش مصنوعی: هرگاه از جایگاه خود خارج نشوی و به سوی هدفی نروی، حتی اگر سالها هم در مسیر تلاش کنی، به جایی نخواهی رسید.
هوش مصنوعی: ای کسی که نفست به درستی از دل تو خارج میشود، این نفس همان چیزی است که از درون خودت میآید...
هوش مصنوعی: نیازی نیست که وسیلهای مانند سد سکندر بین تو و او وجود داشته باشد؛ چرا که هیچ مانع و حائلی نمیتواند در میان شما قرار بگیرد.
هوش مصنوعی: تو را از جایی که شیرینی زندگی و خوشبختی در آن است، دور کردهاند. شب و روز در پی کسی میگردی که مانند مگس به دورش بچرخد.
هوش مصنوعی: نتیجه زهد و خودداری چیزی جز دردسر نیست و کمال شخصی تا زمانی که در گوشهای مشغول به افکار و تمایلات دنیوی باشد، حاصل نمیشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی
نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟
در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی
[...]
به شکرخنده اگر میببرد دل ز کسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم
[...]
گر درون سوختهای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان میندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود
[...]
کس ندارم که پیامی برد از من به کسی
چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی
بر کسی شیفته ام باز من خام طمع
که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی
از منش یاد نمی آید و خود می داند
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.