گنجور

 
خواجوی کرمانی

شمع بنشت زباد سحری خیز ندیم

که ز فردوس نشان می دهد انفاس نسیم

گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت

اهل دلرا نکشد میل بجنّات نعیم

برو ای خواجو که صبرم بدوا فرمائی

کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید

تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

ایکه آزار دل سوختگان می طلبی

بر سر آتش سوزان نتوان بود مقیم

من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار

زانک غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم

شعله ی آتش عشق تو زند عظم رمیم

گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک

هیچ قدرش نبُود با ید بیضای کلیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode