گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن ماه پری رخ را در خانه نمی بینم

وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی بینم

بینم دو جهان یکموی از حلقه ی گیسویش

وز گیسوی او موئی در شانه نمی بینم

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی یابم

شمعیست که جز عقلش پروانه نمی بینم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن

جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی بینم

هر چند که جانانه در دیده ی باز آید

تا دیده نمی دوزم جانانه نمی بینم

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل

من در ره او دامی جز دانه نمی بینم

چندانک بسر گردم چون اشک درین دریا

جز اشک درین دریا دُردانه نمی بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل

ورنی من مجنونش دیوانه نمی بینم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه

کز غایت سرمستی پیمانه نمی بینم

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی

جز پی مغان کس را فرزانه نمی بینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode