گنجور

 
خواجوی کرمانی

مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام

وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام

مگر ستاره ی بام از شرف بزیر افتاد

وگرنه پرده برافکندی از دریچه ی بام

خروس پرده سرا امشب ازچه دم دربست

اگر چنانک فروشد دم سپیده بکام

چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی

ز چرخ اگر چه یقینم که برنیاید کام

گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد

که تیغ غمزه ی خونریز برکشد ز نیام

چرا ز قید توام روی رستگاری نیست

کسی اسیر نباشد بدام کس مادام

چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر

که روشنست که با دست گردش ایام

دمی جدا مشو از جام می که در این دور

کدام یار که همدم بود برون از جام

برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو

که همچو سرو بآزادگی برآری نام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode