گنجور

 
خواجوی کرمانی

دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد

مهره حاصل نکند هر که زمار اندیشد

دُر نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد

نخورد باده هر آنکو ز خمار اندیشد

هر کرا نقش نگارنده مصوّر گردد

نقش دیوار بود گو زنگار اندیشد

تو چه یاری که نداری غم و اندیشه ی یار

یاری آنست که یار از غم یار اندیشد

در چنین وقت که از دست برون شد کارم

من بیچاره کئم چاره ی کار اندیشد

هر که سر در عقب یار سفر کرده نهاد

این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد

در چنین بادیه کاندیشه ی سر نتوان کرد

بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد

انک شد بیخبر از زمزمه ی نغمه ی زبر

تو مپندار که از ناله ی زار اندیشد

گر تو صد سال کنی ناله و زاری خواجو

گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید

تو مپندار که از سیل دمان اندیشد

خواجوی کرمانی

همین شعر » بیت ۸

آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر

تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد