گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستست قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آن را که زور پنجه ی زورآوری نماند

شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند می دهندم و گر بند می نهند

ما دست داده ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید

گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

هم چاره احتمال بود مستمند را