گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرا یاقوت او قوت روانست

ولی اشکم چو یاقوت روانست

رخش ماهست یا خورشید شب پوش

خطش طوطیست یا هندوستانست

صبا از طرّه اش عنبر نسیمست

نسیم از سنبلش عنبر فشانست

میانش یکسر مو در میان نیست

ولیکن یک سر مویش دهانست

شنیدم کان صنم با ما چنان نیست

ولیکن چون نظر کردم چنانست

ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت

که یکچندست کوهم ناتوانست

بیا آن آب آتش رنگ در ده

که گر خود آتشست آتش نشانست

بدان ماند که خونش می دواند

بدینسان کز پیت اشکم روانست

چو مرغی زیرک آمد جان خواجو

که او را دام زلفت آشیانست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
باباطاهر

نفس شومم بدنیا بهر آن است

که تن از بهر موران پرورانست

ندونستم که شرط بندگی چیست

هرزه بورم بمیدان جهانست

مولانا

سماع آرام جان زندگانست

کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد

که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کاو به زندان خفته باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه