گنجور

 
خواجوی کرمانی

همچو بالات بگویم سخنی راست تو را

راستی را چه بلائیست که بالاست تو را

تا چه دیدست ز من دیده که هر دم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست تو را

ای که بر گوشه‌ی چشمم زده‌ای خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست تو را

پیش لعلت که از او آب گهر می‌ریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست تو را

این چه سحرست که در چشم خوشت می‌بینم

وین چه شورست که در لعل شکرخاست تو را

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست تو را

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

به جز از جان ز من آخر چه تمناست تو را

ای دل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست تو را

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفراست تو را