گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

در چمن سرو ببالای تو می ماند راست

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش بوئی

با سر زلف تو پیداست که اصلش زختاست

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

با تو یکتاست هنوز این دل شوریده ی من

چون سر زلف کژت قامتم ارزانک دوتاست

رسم باشد که به انگشت نمایند هلال

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت نماست

نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح

فتنه ئی بود که از خواب صبوحی برخاست

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده ام

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

نبُود شرط محبت که بنالند از دوست

زانک هر درد که از دوست بُود عین دواست

خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست

زاده ی طبع ترا لؤلؤ لالا لالاست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه