گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون رخت کس ماه در زیور نیافت

چون لبت کس لعل پر شکر نیافت

دل چو چشمت نرگس جادو ندید

جان چو قدّت سرو سیمین بر نیافت

چون تو صورت خامه ی مانی نکرد

چون تو لعبت خانه ی آذر نیافت

عقل عمری جست چون خطت به عمر

سبزه زاری بر لب کوثر نیافت

باغبان حسن چون زلف و قدت

سنبل تر بر سر عرعر نیافت

ساقی هجران تو چون چشم من

ساغری پر باده ی احمر نیافت

از تر و خشک جهان عشقت مرا

جز لب خشک و دو چشم تر نیافت

چون دل من در سر زلفت خرد

مومنی در خانه کافر نیافت

از غم عشقت دل من ملجائی

جز جناب خواجه ی کشور نیافت

شمس دین محمود آنکو آسمان

در سرابستان قدرش در نیافت

حون کفش دری فلک در خور ندید

چون دلش بحری جهان در بر نیافت

مملکت را کدخدائی مثل او

انس و جان در جمله بحر و بر نیافت

ای مسیحائی که چون خصمت فلک

در خور دجّال محنت خر نیافت

سرور انرا بر سریر مملکت

به ز خاک پای تو افسر نیافت

هفت گردون در محیط شش جهت

مثل تو یکدانه ی گوهر نیافت

کاغذی جست از پی مدح تو تیر

مشتری جز روی خود در خور نیافت

بی حروف مدح ذات پاک تو

نه فلک یک صفحه دفتر نیافت

اندر آن ظلمت که کلکت آب خورد

خضر ره گم کرد و اسکندر نیافت

دشمنت نقشی نزد کز طاس چرخ

کار خود چون مهره در ششدر نیافت

سر فرازا دست داعی گیر از آنک

آستانت همچو او چاکر نیافت

بی عقود گوهر نظمش سپهر

بر عروسان سخن زیور نیافت

تا نگویند انس و جان کاندر جهان

هیچکس در کان زر گوهر نیافت

تا نگویند انس و جان کاندر جهان

هیچکس در کان زر گوهر نیافت

جوهر ذات تو باقی باد از آنک

بر درت نگذشت کس تا زر نیافت