گنجور

 
خواجوی کرمانی

قرطه ی رز چاک زد لعبت سیمین بدن

اشک ملمع فشاند شمع مرصع لگن

خیری خور بردمید از دل خارای کوه

مرغ چمن برکشید زمزمه ی خار کن

دانه ی گاورس چید باز سپید سحر

داغ گلستان بماند در دل زاغ و زغن

طایر طاوس بال کرد نشیمن بباغ

گلرخ بستان فروز گشت چمان در چمن

طارم شش روزه شد رشک ریاض بهشت

حقّه ی پیروزه گشت درج عقیق یمن

زاتش خور بر فروخت عرصه میدان چرخ

چون ز تف تیغ گیو قلب سپاه پشن

جوهری چرخ چون لؤلؤ لالا خرید

داد زر مغربی درّ ثمین را ثمن

دهر معرّبد کشید خنجر تیز از نیام

چرخ مشعبد فشاند سونش لعل از دهن

زال زر مهر بین از پی دیو سپید

رخش بمیدان کین تاخته چون تهمتن

قیصر قصر فلک کرده کمین بر حبش

سیف بمانی بدست چون پسر ذی یزن

خیمه پیروزه گون یافته سیمین ستون

شمسه ی زر رشته تاب بافته زرّین رسن

یوسف گلروی چرخ رسته ز چنگال گرگ

لیک بخون کرده رنگ لاله صفت پیرهن

خنجر سرخاب مهر آتش بهرام سوز

لشکر جمشید قلب خیل شیاطین شکن

محمل سلطان مصر آمده بیرون ز شام

مشرقی تیز رو گشته پدید از عطن

صبح مسیحا نفس از ره بام آمده

ساغر زرین بچنگ چون صنمی سیم تن

سالک دل یافته نکهت روح القدس

چون نبی یثربی بوی اویس قرن

انوری خاوری از سر صدق و صفا

ورد زبان ساخته محمدت بوالحسن

قاضی دین رسول خازن گنج بتول

قامع کیش هبل ماحی نقش وثن

شاهد شامی برید شعر سیه بر بدن

وافعی سیمین کشید مهره زر در دهن

چرخ سراسیمه داد مهر سلیمان بباد

صرح ممرّد فتاد بر گذر اهرمن

زد شب زنگی نژاد از پی تسخیر ملک

خیمه مهراج زنک بر در شاه ختن

روز درفشان درفش جم شد و شب بیورسب

ماه فروزنده روی رای و زحل برهمن

مادر پیر جهان سینه سیه کرده است

تا دل شمس رضیع سرد شود از لبن

چون مه مصر سپهر در چه کنعان فتاد

تیره چه غرب را منقطع آمد شطن

ترک فلک را ببین داغ حبش بر جبین

طره ی شب را نگر نافه ی چین درّ شکن

چرخ جواهر فروش بر سر بازار صنع

بر طبق لاژورد ریخته در عدن

خیل شه نیروز رانده جنیبت بشام

خسرو هندوستان برده بچین تاختن

مهر چه مه روی مصر گشته بزندان اسیر

قطب چو یعقوب پیر ساکن بیت الحزن

مطرب داستانسرا کوهه ی کاوس مقام

خسرو ضیغم سوار بیشه ی شیرش وطن

ساقی زرینه کاس از پی بزم طرب

در بن طاس افق ریخته دُردی دن

رامح چرخ از سماک سائس دور قمر

آخته زرین سنان ساخته سیمین مجن

کوکب سیاره را پیر فلک راهبر

موکب انوار را ظل زمین راهزن

دودکش چرخ را انجم ثابت چراغ

بتکده دهر را ظلمت ظالم شمن

خون شفق در کنار چرخ بسوک حسین

دود غشق در جگر دهر بداغ حسن

انک بود رعد را از غم او ناله کار

وانک بود ابر را بی رخ او گریه فن

روضه ی تحقیق را گیسوی آن ضمیران

گلشن توحید را عارض این نسترن

یافته خلد برین از لب این ناردان

و آمده در باغ دین قامت آن نارون

نیست بجز ذکرشان مفتی جانرا فنون

نیست بجز فکرشان دوحه ی دل رافنن

دوش که بود از حزن شمع دلم شعله زن

سینه انجم فروز مشعله ی انجمن

تار تن ناتوان سوخته از تاب دل

مرغ دل خون چکان دوخته برباب زن

زمزمه ی زیرم از ناله شبگیر خویش

باده ی گلگونم از خون دل خویشتن

آتش می ریخته آب من خاکسار

نغمه ی بربط زده راه من ممتحن

مهدی مهد دماغ آنکه خرد نام اوست

از غرف کبریا کرده نظر سوی من

گفت که تا کی بود در شب محنت ترا

شمع دل تابناک از ذوبان در شجن

چند در این تنگنا دل ببلا مبتلا

چند در این تیره جا جان بفنا مرتهن

خیز چو عیسی برین طارم خضرا خرام

گوش ثواقب بمال چشم ثوابت بکن

دلو زحل بازگیر از کف گردون پیر

وز سر سلطان شرق افسر زر درفکن

تا کندت آرزو پایه ی قطب فلک

بازستان مردوار پایه نعش از سه زن

آتش خور بر فروز کلک عطارد بسوز

خنجر بهرام گیر گردن گردون بزن

راه ملاهی مپوی باغ الهی بجوی

وز پی سبزی مشوی دست ز سلوی و من

گرچه نئی یار غار از در غار هدی

مگذر و چون عنکبوت پرده غفلت متن

چون زده ئی کوس دین بر سر کوی یقین

تخت اقامت مزمن بر در درگاه زن

درگذر از چند و چون تا بکی از کیف و کم

بر گذر از نهی و نفی تا بکی از لاولن

چون برسیدی بحال دم مزن از قیل و قال

چون بگذشتی ز قال بیش مگو ما و من

تا نکنی ورد خویش شه اولیا

از ورق خاطرت محو نگردد محن

شیر دل لافتی شیر خدا مرتضی

حیدر خیبر گشا صفدر عنتر فکن

ناصب رایات علم شارح آیات حق

واسطه ی کاف و نون کاشف سرّ و علن

شاه ولایت پناه میر ملایک سپاه

کهف مکین و مکان زین زمین و زمان

مرغ سلونی صفیر بحر خلیلی گهر

تازی دلدل سوار مکّی قدسی سنن

ازهر زهرا حرم گوهر دریا کرم

روح مسیحا شیم خضر سکندر فطن

مکتب دین را ادیب راه خدا را دلیل

فلک ملل را خطیب شاه رسل را ختن

گفته ز تعظیم شأن محمدتش مصطفی

خوانده ز فرط جلال منقبتش ذو المنن

نعل سم دلدلش تاج سر فر قدین

خاک ره قنبرش سرمه چشم پرن

سبحه طرازان قدس در حرمش معتکف

قلعه گشایان چرخ بر علمش مفتتن

دست مده جز بدو تا نشوی پایمال

فتنه مشو جز برو تا برهی از فتن

جان ثنا خوان من تا ابد از مدحتش

باز نیاید چو مرغ از گل و برگ سمن

در ره مهرش فلک مشوره با من کند

زانک بود مستشار نزد خرد مؤتمن

چون ببرم از جهان حسرت آل رسول

روز جزا در برم سوخته بینی کفن

سرو قد کلک من چون متمایل شود

ریزدش از چین زلف نافه چینی بمن

گفته ی خواجو گلیست رسته ز گلزار جان

کاید از انفاس او بوی خرد بی سخن