گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون لعل آفتاب بر آمد زکان چرخ

بفروخت شمع مشرقی از شمعدان چرخ

شهباز آتشین پر خور چون هوا گرفت

پرواز کرد زاغ شب از آشیان چرخ

دلو زحل فرو شده بود آن نفس بچاه

کز خیط شمس تافته شد ریسمان چرخ

بشکفت سبزه زار سپهری چو شد روان

از تیغ کوه چشمه آتش فشان چرخ

بازار چرخ گرم شد از قرص مهر از آنک

پر گرد کرد صبح مشرق دکان چرخ

تا صبح مهره باز چه بر خواند و بر دمید

کامد پدید آتش از آب روان چرخ

گوئی که بود مهره عالم فروز مهر

گوئی ز لعل بر کُله سایبان چرخ

تا تیز گشت تیغ زر اندود آفتاب

صبح جهانگشای زدش بر فسان چرخ

سر پوش لاژوردی گلریز بر گرفت

باورچی قضا ز سر طشت خوان چرخ

یکسو فکند ماشطه ی روز دلفروز

زلف سیاه شب ز رخ دلستان چرخ

چون صبح از جگر نفس سرد بر کشید

دردم بر آمد از دل پر دود جان چرخ

این طشت زرنگر که بزر رشته دوختند

بر شقّه زمردی پرنیان چرخ

بر چرخ لرزه می کند از مهر آفتاب

یارب چراست مهر چنین مهربان چرخ

دیو سپید بود سپیده که خون براند

زو شاه نیمروز بمازندران چرخ

با زال زر که بود چو سیمرغ مغربی

آمد پرید باز ز زابلستان چرخ

چون ملک جم مسخّر ضحاک صبح گشت

پیدا شد از افق علم کاویان چرخ

آن دم که برکشید درفشان درفش را

سلطان یکسواره زرّین سنان چرخ

در پای اسب آصف جمشید فر فتاد

از قصر شش دریچه ی نه نردبان چرخ

کهف زمانه ناصر دین کز نهیب او

گیرد کناره شاه سپهر از میان چرخ

عنقای قاف مرتبه آن کاشیان نهند

بر پیش طاق پیشگهش کر کسان چرخ

حل گردد از فروغ دلش مشکلات دهر

پیدا شود ز پرتو رایش نهان چرخ

هرگه که رای باشدش این زرده خنک را

بیرون کشد بیک نفس از زیر ران چرخ

ای آنکه شد خریطه کش طفل خاطرت

پیر بلند مرتبه ی خرده دان چرخ

برجیس اگر عتاب تو بروی کشد کمان

بیرون جهد ز سهم چو تیر از کمان چرخ

از فضله عطای کفت زرّ مغربی

هر صبحدم زبانه بر آرد ز کان چرخ

تا شد زمین بارگهت چرخ آسمان

شد آستان مرتفعت آسمان چرخ

این روشنست کایت و المشس مُنزلست

از پرتو ضمیر منیرت بشان چرخ

از مهر رای روشن تست آنکه صبحدم

آتش زبانه میزند اندر دهان چرخ

رای جهان فروز تو شد همرکاب مهر

صیت جهان نورد تو شد همعنان چرخ

قلب دوازده رخ ابراج بر درید

روئین تن سنان تو در هفتخوان چرخ

بستند در مبادی فطرت ز منطقه

از بهر خدمت تو کمر بر میان چرخ

از رهزنان دور چه اندیشه چرخ را

چون حفظ تست بدرقه ی کاروان چرخ

بشکن اگر مقابله با حضرتت کند

دندانهای خسرو صاحبقران چرخ

بهرام را به تیر در افکن ز چرخ از آنک

دعوی کند که هست جهان پهلوان چرخ

چون زین کنی سمند ز چنبر برون جهد

از گرز گاوسار تو شیر ژیان چرخ

گر بر فلک کشی چو شه نیمروز تیغ

در لرزه اوفتد ز نهیب استخوان چرخ

شبرنک را ز خرمن مه چون دهی قضیم

سازد قضاش آخری از کهکشان چرخ

گر رای پرده دار تو نبود بهیچ روی

خورشید پای در ننهد ز آستان چرخ

تیغ تو گشت خضر لب چشمه حیات

رای تو شد برهمن هندوستان چرخ

بر چرخ اگر کمان کشی از سهم تیر تو

ای بس که بر هوا رود آندم فغان چرخ

در مدحتت که شعر بشعری رسانده ام

ور نکته ئی از آن برود بر زبان چرخ

خلوت نشین چرخ که قطبش لقب نهند

از ذوق آن بچرخ درآید بسان چرخ

ور زهره بر رباب زند قاضی سپهر

از وجد بر هوا فکند طیلسان چرخ

تا از قمر که گوهر شب تاب عالمست

بر تیغ که بیضه نهد ماکیان چرخ

وین سرخ گل که می دمد از بوستان شرق

ایمن بود ز جنبش باد خزان چرخ

بادا جریم حضرتت از فرط کبریا

برتر ز هفت منظره ی دلنشان چرخ

ملکت فزون ز شش جهة خطه وجود

قدرت برون ز نه چمن بوستان چرخ

 
 
 
sunny dark_mode