گنجور

 
خواجوی کرمانی

چرخ سرگشته ئی گدابیشست

دهر آشفته ئی دغا بیشست

راهب دیر شش در هفتم

هندوی نحس بی بها بیشست

وانک قاضی القضاة گردونست

مفتیی پیر پارسا بیشست

صفدر قلب قلعه ی قلعی

خونیی ترک بد لقا بیشست

مهد اعلی طارم علوی

شاهدی شوخ بی حیا بیشست

ارغنون ساز بزمگاه سپهر

مطربی مست بی نوا بیشست

تیر منشی که اعظم الوزراست

خواجه ئی از دوم سرا بیشست

ماه کو شد بشبروی مشهور

راه پیمای شهرها بیشست

این ثریا جبین عقرب دم

تو سنی تند باد پا بیشست

اختر روز کور شعبده باز

چشم بندی گرهگشا بیشست

صبح کو تاجدار آفاقست

زرگری سیمگون قبا بیشست

ابر اگر سر بر آسمان ساید

جامه دوزی کله ربا بیشست

بحر اگر دُر بدامن افشاند

قطره ئی از سرشک ما بیشست

آنچ زان چشم جان شود تیره

گرد این هفت آسیا بیشست

آنک خیلت صواب را شکند

یزک لشکر خطا بیشست

هرچه عقلت زنه فلک گوید

رمزی از منطق دها بیشست

و آنچ از خور زباب زر شنوی

فصلی از علم کیمیا بیشست

جان که شاهیست از ولایت قدس

والی ملکت ولا بیشست

دل که سلطان عالم جانست

عالم محمل جفا بیشست

نفس کو مبتلای خویشتنست

کشته ی تیغ ابتلا بیشست

تن که شد سرفراز ملک وجود

خسرو روح را لوا بیشست

قد که او جدول سویت راست

مسطر خطّ استوا بیشست

بدره ی رخ که سکّه مه از وست

وجهی از مایه ی بها بیشست

خط که آمد نجات را قانون

نسخه ی کلی شفا بیشست

سینه کو راز دار اهل دلست

صدری از صفّه ی صفا بیشست

سرخی اشک و زردی چهره

دعوی عشق را گوا بیشست

گر دو عالم کنند تملیکت

موجی از قلزم عطا بیشست

عمر باقی اگر کنی حاصل

فیضی از چشمه ی بقا بیشست

گنج قارون اگر شود واصل

بانگی از پرده ی غنا بیشست

هر که او تابع طبایع شد

همدم چهار اژدها بیشست

وانک او محرم حواس آمد

حرم پنج کدخدا بیشست

روضه کاسمی ز باغ رضوانست

شرط طاعات را جزا بیشست

شاخ سر سبز سدره و طوبی

گلشن قدس را گیا بیشست

نرگس طاس باز طشت فروش

دیده بان ره صبا بیشست

باده ی سال خورده ی جامی

کهنه پیری ز روستا بیشست

هر چه بر صفحه ی قدر بینی

حرفی از دفتر قضا بیشست

فرض کردم که مسجدت اقصیست

در خور نفط و بوریا بیشست

عمر دادی بباد و مینالی

که منالت کمست یا بیشست

بگذر از عمر و زنده دل می باش

عمر بادی روان فزا بیشست

تا کی از دیده ی جهان دیده

دیده جامی جهان نما بیشست

اشک خواجو کزو محیط نمیست

آبی از چشمه ی هوا بیشست

ملک هستی چو نیک درنگری

منزلی در ره فنا بیشست

از قضا هر چه می شود صادر

بر من خسته دل رضا بیشست

هر دم از بهر اجری و ادرار

دیده را با تو ماجرا بیشست

هر کرا حشمت و حشم کم نیست

چون ببینی غم و بلا بیشست

هر کجا دولتست و ملکت و مال

محنت و انده و عنا بیشست

با خود آ کز جهان و هرچه دروست

کرم و نعمت خدا بیشست

زین همه درگذر که صانع را

از همه مجد و کبریا بیشست

 
sunny dark_mode