گنجور

 
خواجوی کرمانی

زهی سپهر برین متکّای بواسحق

فراز کنگره ی عرش جای بواسحق

شکوفه ی چمن بوستانسرای هدی

بهار باغچه ی کبریای بواسحق

ز اطلس فلک نیلگون برآورده

زمانه پرده ی خلوتسرای بواسحق

شکسته مهچه ی خرگاه صبح زرّین تاج

ز قبّه ی علم سد ره سای بواسحق

روان که چشمه ی آب حیوة مشرب اوست

شنیده زاب خضر ماجرای بواسحق

محرّران سماوی بآب زر کرده

نشان حکم ممالک گشای بواسحق

خرد که دعوی ادراک می کند قاصر

ز درک حالت حیرت فزای بواسحق

ملوک ملک معانی که اهل توحیدند

همه بعالم معنی گدای بواسحق

نهال سد ره گیاهیست در حظیرة قدس

ز باغ رفعت بی منتهای بواسحق

قمر که کاسه ی سیمین مطبخ فلکست

سکوره ئیست زخوان سخای بواسحق

درست مهر دهد آسمان و در هم ماه

بنذر حضرت جنّت نمای بواسحق

جهان که قلزم هستی عبارتیست ازو

بود نمی ز محیط عطای بواسحق

ز بهر کسب شرف شمسه ی سراچه ی بام

فتد چو سایه بزیر لوای بواسحق

شگفت نبود اگر کوه می شود نالان

بکازرون ز هوای لقای بواسحق

کسی که زیر چراغ فلک بود داند

که هست نور مه از شمع رای بواسحق

چو راند کوکبه ی مرشدی بصوب حجاز

گرفت مروه از آنگه صفای بواسحق

بسا که چرخ برآمد بگرد گوی زمین

بدان هوس که شود خاکپای بواسحق

خنک شمامه فروش نسیم باد سحر

که می زند دم سرد از هوای بواسحق

ز ملک هر دو جهان گر فزون نهند رواست

شهان تخت ولایت ولای بواسحق

اگر بخویش نباشم غریب نبود از آنک

بود غریب ز خویش آشنای بواسحق

تذرو خوش نفس باغ طبع خواجو بین

که هست مرغ مدایح سرای بواسحق

 
sunny dark_mode