گنجور

 
خاقانی

طره مفشان که غرامت بر ماست

طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن

کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

بس که از خصم توام بیم سر است

بر سر این همه خشم تو چراست

گر عتابی ز سر ناز برفت

مرو از جای که صحبت برجاست

گفت بیهوده بر انگشت مپیچ

بر کسی کو به تو انگشت نماست

هیچ بد در تو نگفتم بالله

خود خیال تو بر این گفته گواست

این قدر گفتم کان روی چو گل

بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر

که همه شهر حدیث تو و ماست

بنده خاقانی اگر کرد گناه

عذر آن کرده به جان خواهد خواست