گنجور

 
افسر کرمانی

پروانه را ز آتش دلها خبر بپرس

سوز و گداز شمع ز آه سحر بپرس

با مدعی بگوی که از گفتگوی ما،

از لعل یار بگذر و حرفی دگر بپرس

تا مهر اوست در دل ویران من نهان،

احوال گنج از من بی پا و سر بپرس

با زلف دوست قصه بخت سیه بگو

وز لعل یار غصه خون جگر بپرس

ز احوال آب شور که چون لؤلؤ آورد

بی جستجو ز مردمک چشم تر بپرس

احوال سختی دل سنگین دلان شهر،

از ناله‌های دم به دم بی‌اثر بپرس

شرح جفا کشیدن افسر به بند عشق،

از نیک پی خجسته آن نوسفر بپرس

 
sunny dark_mode