گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

روی از آن خوبتر تواند بود؟

هان بگوئید اگر تواند بود

آنچنان نازک و چنان شیرین

لب نباشد، شکر تواند بود

تیر غمزه چو در کمان آرد

نه همه دل سپر تواند بود

چشم مستش نه آن چنان خُفته‌ست

کش ز حالم خبر تواند بود

وانک طرفی به وصل بربندد

از میانش، کمر تواند بود

وانک بیخ فراق او بکند

رستم زال زر تواند بود

اشک لعلم ز عکس چهرهٔ اوست

نی ز خون جگر تواند بود

با چنین صبر و دل که من دارم

مشکلم زو گذر تواند بود

بکشم جور او که خار و گلش

همه با یکدگر تواند بود

من که باشم که آن چنانی را

بر در من گدر تواند بود؟

لیک با این همه نیَم نومید

تو چه دانی؟ مگر تواند بود