گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دمید صبح، چه خسبی چو بخت من برخیز؟

بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز

ببوی باده بر آمیز نکهت گل را

که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز

مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند

بدت خویش قدح را بحلق من در ریز

بجام باده فرو برسرم وگر ترسی

که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز

محیط چرخ دخانیست، چشم ازو فکن

بسیط خاک غباریست، از سرش برخیز

نه آسمانی، با ما زمان زمان بمگرد

نه روزگاری ،با ما نفس نفس مستیز

بدست رطل گران دادیم باوّل بار

بپای مستی اگر مردی از سرم مگریز

ترا که گفت که چون روزگار هر ساعت

بلا چون ریگ بغربال چرخ بر من بیز؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

همی برآیم با آن که برنیاید خلق

و برنیایم با روزگار خورده کریز

چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان

چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز

عسجدی

نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز

یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز

مسعود سعد سلمان

مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز

ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز

انوری

چهار چیز همی خواهم از خدای ترا

بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز

به پات اندر خار و به دستت اندر مار

به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز

ادیب صابر

زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز

چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز

یکی لباس جوانی دوم امید و امل

سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه