گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای بهنگام شداید کرمت عدّت من

وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من

تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس

شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من

نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان

زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من

همه در مدح تو محصور بود کام دلم

همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من

بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت

بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من

نو عروسان مدیحت بینی صف در صف

گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من

چاوش سطوتت از چند مرا دور کند

صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من

مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست

خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من

لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست

که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من

او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟

که همه بهره ورند از کرم و نعمت من

او گناهی نکند ور بمثل نیز کند

کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من

مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی

پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من

که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود

همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من

چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن

که چو انعام تو از حد ببرد محنت من

چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد

زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟

عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو

که چنین سیر شد از خدمت بی علت من

طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من

کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من

محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست

سخت با درگه تو سلسه علقت من

گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست

که نکو داند آیین تو و عفّت من

شاعری هستم قانع بسلامت مشغول

که نیازرد ز من موردی در مدّت من

احترام تو دهد خواجگی و رونق من

التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من

نه بجاه همه کس گردن من نرم شود

نه بمال همه کس میل کند نهمت من

چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری

که بخاک در او سر بنهد همّت من

چون بود قصد رهی با دگری در خدمت

چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من

قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی

گر همه آتش سوزنده شود هیبت من

مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن

چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من

جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی

ور همه استره گردد بمثل خلقت من

این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم

عفو تو بیشترست آخر از زلّت من

نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی

از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟

من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان

نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من

این یکی هست که اندر همه آفاق امروز

دومی نیست مرا در نمط صنعت من

اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد

بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من

صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت

سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من

اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران

بیش باید که بود حقّ من و حرمت من

خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز

منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من

من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان

می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من

گرچه این شعر گران سنگ چهل من بیشست

هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من

تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش

تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من