گنجور

 
کلیم

اشک دمی جدایی از خانه تن نمی‌کند

سیل خراب می‌کند لیک وطن نمی‌کند

بار غم فراق تو بس که شکسته پیکرم

داغ به سینه‌ام کنون تکیه به من نمی‌کند

آه ز شرح حال ما بسته زبان خویش را

دیده به طفل اشک خود هیچ سخن نمی‌کند

گرد هلال رشک تو بس که گرفته روی گل

ابر وفا به شستن روی چمن نمی‌کند

روی‌شناس درد و غم ساخته خوش‌لباسیم

زآنکه تنم ز داغ تو جامه کهن نمی‌کند

چشم سخنور ترا تا به نظر نیاورد

طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی‌کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode