گنجور

 
جویای تبریزی

گلستان بی‌بر رویی به زندان می‌زند پهلو

گل از هر خنده بر چاک گریبان می‌زند پهلو

چه غم گر دامنم شد زرق خارستان این وادی

که جیب پاره‌ام چون گل به دامان می‌زند پهلو

گرفتار ترا اندیشهٔ عریان‌تنی نبود

به گردن طوق عشقش بر گریبان می‌زند پهلو

به راه عاشقی پا بی‌خبر دل در خطر باشد

که هر خاری در این وادی به مژگان می‌زند پهلو

کند هموار ناز یار بی‌اندامی دل را

که پرچین چون شود ابرو به سوهان می‌زند پهلو

دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی

که اینجا قطره بر دریای عمان می‌زند پهلو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

زمین از اشک پرشورم به طوفان می زند پهلو

ز آب گوهره ساحل به عمان می زند پهلو

ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض

که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو

ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم

[...]

حزین لاهیجی

کسی داند که هر بیتش به دیوان می‌زند پهلو

که این مطلع به آن حسن به سامان می‌زند پهلو

شب هجران سفید از گریه شد گر دیده، خندانم

که چشم من به صبح پاکدامان می‌زند پهلو

خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه