گنجور

 
جویای تبریزی

ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن

اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن

جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار

خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن

همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن

با وجود پایبندی خویش را آزاده کن

دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا

هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن

آرزوها را مده ره در حریم خاطرات

یعنی از نقش تمنا لوح دل را ساده کن

تا دگر بیرونت از میخانه نتوانند کرد

خویش را جویا به جای خرقه رهن باده کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کن

از می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کن

آب و رنگی ده غبار آلودگان زهد را

باده در قندیل و گل در دامن سجاده کن

هر که باشد می تواند نقش را از دل زدود

[...]

غروی اصفهانی

لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن

وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن

باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم

روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن

سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه