گنجور

 
جویای تبریزی

تنها نه تنگنای دلم شد خراب خط

عالم بهم برآمده از بیحساب خط

در چشم دید سرخی آن لعل نکته سنج

شنجرف سر سخن بود اندر کتاب خط

زآن روی شعله ناک چو مویی بر آتش است

بر عارضش مشاهده کن پیچ و تاب خط

نگذشته اول آنکه بطومار زلف تار

روشن نکرده است سواد کتاب خط

در چشم عاشقان ز بناگوش و پشت لب

پیداست در کتاب رخش فصل و باب خط

افتد بدام دل چو ز زنجیر شد رها

گه داغ زلف یارم و گاهی کباب خط

جویا به روز ابر خوش آینده است می

سرمست باش شد چو رخش در نقاب خط

 
sunny dark_mode