گنجور

 
جویای تبریزی

از یاد که گردید دلت مسکن آتش

کز سینه جهد آه تو چون جستن آتش

اندیشهٔ رخسار تو در سینهٔ عشاق

برقی است که خود را زده بر خرمن آتش

در محفل می تا رخ رخشان ترا دید

پروانه نگردید به پیراهن آتش

تا بی تو به گلزار شدم لاله ز هر برگ

ریزد به گرییان دلم دامن آتش

نوخط شدن عارض او ماتم زلف است

چون شب که سیه پوش شد از مردن آتش

بر عارض افروختهٔ او خط مشکین

موریست که ره یافته در خرمن آتش

سرکش شده آن حسن ز آمیزش اغیار

این خار چه آویخته در دامن آتش

بی سرو تو چون قمری نالان شده پنهان

در هر کف خاکستر ماخرمن آتش

جویا حذر اولی که دل سخت نکویان

چون سنگ مدام آمده آبستن آتش

 
sunny dark_mode