طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره زیباییها و طراوت طبیعت و عشق و دلتنگی شاعر است. شاعر از زیبایی معشوق و اثر آن بر دلش میگوید، و تأثیر حضور او را بر زندگی و احساساتش توصیف میکند. همچنین به ناآرامی و سردرگمی خود اشاره میکند و از قناعت و کمبودهای زندگی سخن میگوید. در نهایت، شاعر احساس میکند که به دنبال خریداری برای کمبودها و آرزوهایش است. به طور کلی، شعر ترکیبی از زیباییهای طبیعی و درونی، عشق، دلتنگی و تنگدستی را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جوانی دلنشینش، چهرهاش مانند قطرات شراب میدرخشد و از آن حیا و شگفتی میریزد.
هوش مصنوعی: در مکانی که ما از خودمان دور میشویم، وجود یک راهنما چون خضر میتواند ما را به بلندیهای بلند همت برساند و به یاد میآوریم که این همت ما را به قلههای بزرگ میرساند.
هوش مصنوعی: اگر بلبل در باغی که تو در آن نیستی، پیچ و تاب من را ببیند، خونش به جوش میآید و از دیدن حال من، آهنگهای غمانگیزی از من میخواند.
هوش مصنوعی: اگر نام من را جستجو کنی، مانند شعلهای که از جوال پناه میگیرد، پروانهوار به دور آن میچرخد و درخشش سلیمانی به آسمان برآید.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا زاهد اینقدر خشک و بیروح است، مانند ابری سفید که در رگهای او نیست و اگر حتی در دستار خود هم بپیچد، باز هم کمی از زندگی و احساسات در او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی که قناعت را در زندگی خود به کار بگیرم، مثل این است که کاری کردهام که دیگر نیازی به خودفروشی نداشته باشم، و در عوض به دنبال پیدا کردن کسی میگردم که بتواند ارزش کمبودهای مالیام را درک کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش
همه آفاق را روزی است از دست گهربارش
همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش
که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش
به طلعت هست خورشیدی که برگیتی همی تابد
[...]
ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
[...]
تماشا میکند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
[...]
چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش
چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خویش میرفتم به درویشی خود ناگه
[...]
فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.