گنجور

 
جویای تبریزی

با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند

همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند

شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند

نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند

حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش

در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند

نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را

گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند

خاکسارانی که از اول گریان دشمنند

همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند

موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را

جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند

خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق

از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند

کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم

داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

از دل سنگین لیلی کعبه جان ساختند

از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند

زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند

خاکبازان عمارت کافرستان ساختند

در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه