گنجور

 
جویای تبریزی

غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند

این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند

آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش

صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند

بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم

در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند

می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت

عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند

فتح ابواب است در بدن کلید موج می

بر رخ احباب درهای گلستان واکند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

هر که چین منع از ابروی دربان وا کند

از دم عقرب گره را هم به دندان وا کند

گوهر شهوار گردد آبرو چون شد گره

کس چه لازم چون صدف لب پیش نیسان وا کند؟

می توان در گوشه عزلت به خود پرداختن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه