گنجور

 
جویای تبریزی

چشم بستن شمع‌سان بی‌تاب می‌سازد مرا

ور به رخسارت گشایم آب می‌سازد مرا

آتش رخسار او نگذاشت در چشمم نمی

با وجود آنکه هردم آب می‌سازد مرا

صندل درد سرم، از درد می سامان مکن!‏

من که مخمورم شراب ناب می‌سازد مرا

گر توانم کردن از خود پهلوی همت تهی

آسمان با سرکشی محراب می‌سازد مرا

با وجود آنکه جویا در گداز حیرتم

لذت سرگشتگی گرداب می‌سازد مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

چشمِ او چندان که مستِ خواب می‌سازد مرا

تابِ آن موی میان بی‌تاب می‌سازد مرا

تا شدم محوِ جمالِ او، اثر از من نماند

چون کتان آمیزشِ مهتاب می‌سازد مرا

تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه